خیلی ریلکس مشغول گرفتن دوش آفتاب بود.


خاطرات یک آتش نشان

ساعت 10/44 امروز زنگ نجات به صدا در اومد

از تو انبار سریع خودمو به ماشین رسوندم و حرکت

ستاد فرماندهی خبر از مزاحمت یه حلقه مار رو اعلام می کنه

خیابون سمت راست ایستگاه رو تا انتها ادامه میدیم

طبق معمول با تجمع مردم روبرو میشیم

دستکش هامو دستم می کنم و عینک رو به چشم میزنم

وسط بلوار یه نفر ایستاده و دستشو بلند میکنه و منو صدا میزنه

میرم جلو                خاطرات یک آتش نشان

مردم هم جمع شدن

نمی دونم واسه چی ؟

این تجمع مردم همیشه واسه من جای سوال بوده

گوشیهاشون دستشونه و دارن فیلم میگیرن

همه کارگردان و فیلم ساز ، مستند ساز شدن

میرم جلو

مار قصه ما رفته بود بالای فضای سبز داخل بلوار

ینی تو ارتفاع 50 سانتی متری

خودشو جمع کرده بود و

خیلی ریلکس مشغول گرفتن دوش آفتاب بود.

از مردم میخوام که دورو برو خلوت کنن

تا اگه خدایی نکرده آقا مارِ جَو گیر شدو ازون بالا اومد پایین واسه دوروبریها مشکل درست نکنه

از تو ماشین دستگیره مارگیر رو میارم

خیلی آهسته فَکِّ دستگیره رو نزدیکش می کنم

و با یه حمله شکارش می کنم

واسه نجاتش خیلی تلاش می کنه

ازین ور به اونور هی می لوله

و هی حالت تهاجمی میگیره

مار کبراست سرشو حدود 15 سانتی بالا میاره

خیلی قشنگه  قدرت خدا

1متری میشه                  خاطرات یک آتش نشان

اما نمی دونه که تلاشش بی فایدست

سر مار الان دیگه تو دستمه

انگشت اشارم زیر سرش و انگشت شصتم هم رو سرش

قشنگ جَمِش می کنم تو دستم

الان دیگه سرش و دمش تو دستمه

ماشاا... چه قدرتی داره ها

یه نفر ازین کنار میگه:

یه برنامه اجرا کن آتش نشان

منم جواب دادم: مرشد ندارم

اگه مرشد داشتم حتما برنامه رو اجرا می کردم

یکی دیگه ازون طرف میگه:

بابا کی گفته فردین فوت کرده فردین زِندَس

یه آقا میاد جلو  رو به یه خانم میکنه و میگه:

آقا این خانم میخواد این مارو از نزدیک ببینن        خاطرات یک آتش نشان

تا یه قدم به سمتشون برمیدارم

خانومه میگه: نه آقا جلو نیاین

بد میگه: میشه اینو بدین من ببرم واسه دامادم تا تو الکل بندازتش

جواب دادم: نه خانم / ما این و میریم آزاد می کنم

سوار ماشین میشیم و حرکت

تو بیسیم اعلام میکنم که عملیات اتمام و در مسیر رهاسازی یه حلقه مار هستیم

تو این فرصت خوب نگاش کردم

خیلی جالب و قشنگه

بدنش بسیار نرم و براق

دهنشو هی باز می کنه و می بنده

سعی می کنه که خودشو از بین انگشتام خلاص کنه

اما فایده نداره

مار رو دوباره به طبیعت برمیگردونیم        خاطرات یک آتش نشان

تو ایستگاه مستقر میشیم


اعلام عملیات    10:44

حضور در محل    10:50

پایان عملیات     10:55

نیروهای شرکت کننده:  احمد سخدری  راننده  /   آبتین   مامور نجات

تاریخ:1389/8/2


نظرات 11 + ارسال نظر
الهام - روح پرتابل یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ب.ظ http://PortableSoul2.wordpress.com

جالبه پایان عملیات زودتر از حضور در محل!

بابت دقتتون ممنونم
اصلاح شد

مریم دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ http://www.thornbirds.blogsky.com

چه دل و جراتی دارین..ایول....من خیلی از مار میترسم...یعنی به طرز فجیع.....دل و جرات زیاد دارین....ولی یک سوال این طبیعتی که میگید کجاست؟ این ماره که دوباره ممکنه بیاد!!!؟ یعنی یک ذره اون ور تر از محل آفا ماره رو پیاده میکنید دیگه نه؟

این طبیعت یه کم اونور تر نیس
خیلی بیشتر از یه کم اونورتره

sayeh دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

جالبه ها...
یعنی جمعیت جمع شده بودن که ببینن عاقبت مار بیچاره چی میشه...
واقعاً بعضی از مارها خیلی خوشگلن
تیکه ی رهاسازی مار توی طبیعت جالب بود،نمی دونستم

کلماتی از یک کوهنورد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ http://mortezasalehi.blogfa.com

سلام
۱- شما بی دقت هستید و بی دقتی شما باعث ناراحتی من و همه می شود چون بار ها شما اومدید گفتد منبع مطالبتون رو از کجا میاورید و من بار ها به شما به خنده گفتم منبع مطالبم در وبلاگم درج می کنم ومی تونید مطالعه کنید با دقت از اینکه یک حرفی از روی ندونم کاری می زنید انتظار نداشته باشید هیچ عکس العملی نشون بدهم
۲- من هیچ چیزی به شما هم نگفتم گفتم با دقت به وبلاگ نگاه کنید و حرفی که مطمئن نیستید رو نزنید این بی احترامی به مطالبی هست که وقت براش می گذارم
۳- من نظر شما رو حذف نکردم و انتقاد صحیح می پذیرم گفتید منبع کجاست بارها اومدم گفتم منبع مطالبم در وبلاگم درج شده نه انتقادی که صحیح نیست و از روی باد معده حرف می زنید
۴- ایراد کار فنی منو همونجا میامدید میگفتید من قدرت ریسکم بالاست و از کار فنی خودم مشکلی توش نمیبینم آقای مشکینی هم که مربی درجه ۲ هستند وقتی کار منو دیدند فقط گفتند ریسک نکن کار فنیت ایرادی نداره همون چیزی که خودم آموزش دیدم رو آموزش میدهم نه چیزی که یاد ندارم چیزی که بلدم و مطمئنم درسته رو یاد میدم نه چیزی که بلد نیستم پس این انتقاد شما هم صحیح نیست آقای امانی - حری - رضایی - علیان - حسینی - همه این افراد یا مربی هستند یا خیلی قدیمی کوه که کارشون رو قبول دارم هر کدام روز جمعه اومدن کار یومار زنی منو دیدند گفتند کمی دقت بیشتر کن ریسک کمتر کن شما از نزدیک کار منو ندیدید زیر دیواره ۱۵ دقیقه ای ایراد منو فهمیدید جالب هست و خنده دار

جوهر دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ http://myprinter.blogsky.com/

سلام! تو این شهر دراندشت، طبیعتش کجاست؟! کجا رهاش کردین!

خورشید دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ http://khorshidejonoob1.blogfa.com

سلام
چه کاری دارین شما . این ماره رو نمیشد دندونهای نیشش رو بکشین . اگه باز گذارش به شهر بیفته و یکیو نیش بزنه چی ؟

رسول سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:08 ب.ظ

یاد باباجونم افتادم که تو خونه همسایه ها اگه ماری پیدا میشد اونو صدا میکردن.
فکر نکنی مار گیر بوده نه>فقط دلو جیگرش زیاد بوده و با یه چوب دو سر این امدادو انجام میداده.
خدا بیامرزدش.
روز خوش امدادگر.

دختر نارنج و ترنج جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ب.ظ http://toranjbanoo.com/

ای جاااان....
من تا حالا با یه مار روبرو نشدم اما اینجوری که خیلی دوستشون دارم.. توی نمایشگاه از پشت شیشه هم که کللللی صورتم رو می برم نزدیک و بهشون خیره می شم اما خب توی دست گرفتنش یه چیز دیگه ست....
یه جورایی دلم می خواد شجاعت شما رو داشتم....

بهنوش دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ http://www.saeqeh.blogfa.com

واااااااااااااای!خدای من.شما باید خیلی شجاع باشید،خیلی خیلی

نیلوفر جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ http://taraneyerahaee.blogfa.com

عجب مار اهلی ای! یعنی تا طبیعت تو دستای شما موند؟ نیشت نزد؟
چه دلی داریا! میکردیش تو کیسه!

کامیشا جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:20 ب.ظ http://kamiisha.blogsky.com

ممنون که آزادش کردید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد